loading...
رمان
لایو بازدید : 4 چهارشنبه 13 شهریور 1392 نظرات (0)


- هيچى! يادم رفت چى مى خواستم بگم!
با چشاى عصبانى ش زل زد تو صورتم. خدايى ترسيدم ولى چيزى نگفتم. خيله خب بابا!
خاله اومد تو. صداش كرد. ديگه نتونستم جلوى خندمو بگيرم و پق زدم زير خنده.
سانيار بش چاقو مى زدى خون نمى اومد حيوونى! وقتى ديدم مثل گراز داره نفس مى كشه و به من نگاه مى كنه خودمو جمع و جور كردم.
سانيار به خاله نگاه كرد: بله؟!
خاله: برو يه چيزى به اين دوتا بگو... حرف منو كه گوش نميدن...
رفت توى حياط. منم پا شدم و رفتم پشت پنجره و تو حياطو ديد زدم.
صداشونو نمى شنيدم. فقط حركت لب هاى سانيار بود كه نشون مى داد دارن حرف مى زنن.
سانيار با سينا و راميار اومد تو و بعدش رفت تو اتاقش... خاله رفت تو آشپزخونه كه چايى بياره!
نارون بهم اس زد: كجايى؟! ما جلوى در منتظرتيم.
تعجب كردم. اينا چرا زود برگشتن؟ حالا چيكار كنم؟! شراره قرار بود شب پيش من بمونه. جوابشو دادم: چرا اينقدر زود برگشتين؟ صبر كن يه نيم ديگه اومدم!
سريع به يه تاكسى زنگ زدم و به راميار گفتم كه بارو بنديلشو ببنده!
خاله از آشپزخونه اومد بيرون: كجا خاله؟ چايى دم كردم تازه!
- قربون خاله... بايد برم... دوستم منتظرمه...
سانيار از اتاقش اومد بيرون. داشت دكمه هاى لباسشو كه باز كرده بود مى بست: من مى رسونمتون.
- لازم نكرده! تاكسى منتظرمه!
براق شد: نصفه شبى با تاكسى برى؟!
- پ نه پ! با الاغ برم؟!
راميار خنديد: نه... با سانيار!
- تو يكى خفه!
راميار: برو بابا!
اونقدر عصبانى بودم كه مى خواستم بكشمش. چقدر از اين بشر بدم مى اومد! خاله پا در ميونى كرد: زشته... چه خبرتونه نصفه شبى هى همديگرو گرفتين؟! چتونه امشب شما؟!
صداى زنگ اف اف اومد. كيفمو برداشتم و به راميار اشاره كردم كه راه بيفته. قبل از اينكه سانيار خودشو برسونه رفتم و سوار ماشين شدم. راننده يه پسر جوون بود: كجا تشريف مى برين؟!
تا خواستم دهن باز كنم سانيار سرشو از شيشه آورد تو: هيچ جا آقا...
- روناک جان پياده شو...
رومو برگردوندم: به راميار بگو بياد...
درو باز كرد و زير گوشم گفت: مى دونى كه من اعصاب درست و حسابى ندارماااا...
- به درک...
دستمو كشيد و منو آورد بيرون. كرايه راننده رو حساب كرد و فرستادش! تقريبا رياد زدم: تو ديوونه اى!
راميار از حياط اومد بيرون: چه خبرته؟! مردم بيدار ميشن!
- من بودم چند دقيقه پيش ترقه مى تركوندم؟!
راميار خنديد: نه... سينا بود...
آى خدا رو رو برم! سانيارم ريز ريز مى خنديد: درد... به چى مى خندى؟!
- قبلا هم گفته بودم... فقط راميار حريفت مى شه!
بهش چشم غره زدم: منم قَدَرَم... تو هم بهتره برى ماشينتو بيارى!
با خنده رفت و در ماشينش رو باز كرد و سوار شد. اومد جلوم كه از حرصش سرمو برگردوندم كه بوق زد...
- خب حالا فهميدم ماشينت بوق داره! ببينم چراغم داره؟!
سرشو تكون داد: روناک... روناک...تو منو ديوونه مى كنى آخر.
- تو خودت ديوونه اى!
و درو محكم بستم. راميار ريموت رو از دست سانيار قاپيد: اون سى دى هه رو گوشيدي؟!
سانيار از آينه بهش نگاه كرد و با طعنه گفت: سليقه هاتون عين همه! خواهرتون داشتن مى گوشيدن!
فهميدم منظورش آهنگ ساسى يه! پس از راميار گرفته بود. گفتم به تيپ اين نمياد از اين آهنگا بگوشه... عقب منوده... تو چى مى فهمي ساسى چيه؟!
سانيار: اين آهنگا مال بچه هاست عزيزم...
با خشم گفتم: هوووووووو... به ساسى...
نگام كرد... با خنده گفتم: هر چى مى خواى بگو...
خودشم خنديد و دنده رو عوض كرد. ديگه كسى حرفى نزد و تا خونه راميار ديوونه هى آهنگ عوض كرد و آخرشم اونى رو كه مى خواست پيداش نكرد.
نارون و شراره جلوى در تو ماشين بودن. بدون اينكه از سانيار تشكر كنم پياده شدم و رفتم سمتشون. درو باز كردم و با صداى بلندى گفتم: پخخخخخخ!

شراره دستشو گذاشت رو قلبش: واى... مرض بگيرى...
- خودت مرض بگيرى!
شراره با عصبانيت گفت: گه بخور!
بي ادب! با خنده گفتم:
- تو اگه خوردنى بودى كه كنار ديوار نمى خشكيدى!
نارون پقى زد زير خنده! شراره سرخ شد و گفت: كثافت!
با خنده گفتم: شرى من دهنم خرابه! پس خواهشا بازش نكن!
بهم چشم غره رفت و زير لب چندتا فحش از اون آبداراش نثارم كرد! نارون پياده شد و گفت: خيله خب من برم!
- تو كجا؟! بمون برسونيمت ديگه!
نارون: نه بابا! يه خيابون اونور تره ديگه! پياده مى رم!
- احمق جون ساعتو نگاه كردى؟!
سانيار: من مى رسونمت!
نارون يكم خودشو لوس كرد! اه! حالم از اين لوس بازيا بهم مى خوره! جمع كن خودتو چندش! بلآخره نارون و سانيار رفتن... منم سوئيچو پرت كردم سمت راميار:
- ماشينو بيار تو!
راميار سوئيچو تو هوا گرفت... با اينكه سنش خيلى كم بود اما رانندگى رو خوب بلد بود! منو و شراره داشتيم مى رفتيم سمت خونه كه يهو راميار داد زد: موش... موش...
يهو شراره جيغ زد و سه متر پريد از جاش! با عصبانيت رو به راميار گفتم: راميار مگه نمى دونى اين ديوونه فقط بلده جيغ جيغ كنه؟! مردم همه بيدار شدن!
راميار داشت هر هر مى خنديد...شراره هم كه دستشو گذاشته بود رو قلبش و هى نفس عميق مى كشيد. حالا انگار چى شده؟!
يهو در همسايه رو به رويى مون باز شد و سه تا پسر جوون اومدن بيرون و يكى شون با نگرانى رو به من گفت:
- اتفاقى افتاده خانم بخشايش؟!
من كه اينو نمى شناسم! پس اين چطورى منو مى شناسه؟!
- نخير! ببخشيد ايجاد مزاحمت كرديم!
اوه! يعنى تركوندما با اين حرف زدنم! يه چشم غره نثار راميار و شراره كردم و روبه پسره يه لبخند پسر كش زدم كه يكى ديگه شون گفت:
- خواهش مى كنم! اين چه حرفيه؟! من هامونم! اينم دوستم شروين و ايشونم كه مى شناسيد... ( منظورش به همون پسره بود كه منو ميشناخت! )
مى خواستم بگم نه نمى شناسم كه ديدم سه مى شه!
- بله...! به هرحال معذرت مى خوام!
- خواهش مى كنم!
هامون: آيهان معرفى نمى كنى؟!
دهنمو كج كردم! اسمش آيهان بود؟! خدايا چه اسمايى كه امشب نمى شنوم! اين مامان بابا ها نمى دونن ديگه چه اسمايى بزارنا! يكى ش همين مامان باباى خودم! چه اسمى رو اين داداش مرده شورى من گذاشتن! آدم سختى ش مياد صداش كنه!
شراره هنوز دنبال موشه بود! انگار باورش شده بود واقعا موش اين اطراف هست چون هنوز با چشاش دنبال موشه مى گشت و حواسش به ما نبود!
آيهان روبه هامون گفت:
- ايشون روناک خانومن! برادرشونم آقا راميار!
اوه! راميار آقا هم شده؟! پس چرا من نفهميدم؟! آيهان ادامه داد:
- ولى ایشون رو نمى شناسم!
منظورش به شراره بود.
- ايشون دوستم هستن! شراره!
شروين: چه اسم قشنگى!
نتونستم جلوى خودمو بگيرم و پق زدم زير خنده! عجب ضايعى بودا! معلوم بود از همون اول تو نخ شراره است! آيهان و هامونم آروم مى خنديدن!
دست شراره رو كه هى اينور اونور و نگاه مى كرد گرفتم و روبه پسرا گفتم:
- از آشنايى تون خوشوقتم! با اجازه!
شراره يه نگاه به شروين انداخت و سرخ و سفيد شد! خاک بر سر بى جنبه ات! با هم رفتيم تو و درو باز گذاشتم كه راميار ماشينو بياره تو! رفتيم سمت پله ها! پايين پله ها كفشمو درآوردم! پله ها خنک بود و وقتى پامو مى زاشتم روش يه حس خوبى بهم دست مى داد! شراره داشت بند صندلشو باز مى كرد! منتظر شدم كه صندلشو در بياره! وقتى كارش تموم شد با هم رفتيم تو! دستمو چسبوندم به ديوار لامپا رو روشن كردم! شراره رفت بالا. منم رفتم تو آشپزخونه و واسه خودمون آب پرتغال ريختم و گذاشتم توى يه سينى و بردم بالا!
در اتاقو كه باز كردم ديدم شراره داره جلوى قفسه ى جونورام خم شده و داره نگاشون ميكنه:
- روناک؟!
درو با پام بستم: هوم؟!
- چرا از اينا خوشت مياد؟! خيلى چندشن؟!
- اين صدمين باره كه ميپرسى! من فقط دوست دارم تو اتاقم باشن! مى خوام كلكسيونمو كامل كنم! دوسشون ندارم ولى ازشون خوشم مياد!
شراره سرى تكون داد: ميگم مشكل دارى ميگى نه!
بعد رفت سمت لپ تاپم و هى باهاش ور رفت!
شراره: روناکberange_eshgh كيه؟!
اخمام رفت تو هم: يه پسره س ماله اهوازه! بد جور شاخ شده!
شراره سرشو تكون داد و گفت:
- از اهوازى ها خوشم مياد!
بعد مشغول چت باهاش شد!

لباس خوابمو از توى كمد برداشتم و لباسمو عوض كردم. روى تخت كنار شراره دراز كشيدم: شرى؟!
نگام كرد: هوم؟!
- يه فيلم جديد دارم! ديدى؟!
شراره: نابغه! مگه اسمشو گفتى كه بفهمم ديدم يا نه؟!
- راست مى گى! اسمش شرايطه!
- شرايط؟! نه! نديدم!
لپ تاپو برگردوندم سمت خودم و از اينترنت ديس كانكت شدم و پوشه اى رو كه مى خواستم باز كردم.
- ايناهاش! دوست داشتى ببين! من كه خوشم نيومد!
- پس من چرا ببينم؟!
- چه مى دونم گفتم شايد دوست داشته باشى ببينى! من مى رم مسواک كنم!
شراره سرشو تكون داد و فيلمو بازش كرد. رفتم توى دستشويى! تو آينه به خودم نگاه كردم! به شراره فكر كردم! كاش منم مثل شراره خوشگل بودم!
روى لبام دست كشيدم! چقدر از لبام بدم مى اومد! قلوه اى! اه! چشام! چشامو دوست داشتم! هميشه وقتى مى رفتم جلوى آينه اولين چيزى كه توجه مو به خودش جلب مى كرد چشام بود! توش مرمرى بود و يه نقشايى داشت! مثل پوست مار! يا شايدم پوست پلنگ! نمى دونم!
دندونامو مسواک كردم و اومدم بيرون! شراره داشت فيلمه رو نگاه مى كرد! از اين فيلمه خوشم نمى اومد! مگه مى شد دو تا دختر عاشق هم بشن؟! شراره به اين خوشگلى! خب پس چرا من عاشقش نمى شم؟!
شونه بالا انداختم و رفتم سمت تخت و دراز كشيدم. شراره هم كنارم فيلم نگاه مى كرد! چشامو بستم و نفهميدم كى خوابم برد!
نصف شب بود كه از صداى شكستن چيزى از خواب پريدم! پاشدم رفتم سمت پنجره چون باز بود باد زده بود و گلدون كريستالى كه كنارش بود رو شكونده بود!
برگشتم تو تخت... شراره همونجور جلوى لب تاپ خوابش برده بود. سرشو گذاشتم رو بالش و لپ تاپ رو كه روى استند باى بود رو خاموش كردم و بستم.
ديگه خوابم نبرد. پا شدم رفتم بيرون. در اتاق مامان باز بود. هنوز نيومده بود. نفس عميقى كشيدم و رفتم سمت اتاق راميار! مثل هميشه طاق باز خوابيده بود... آروم پتو رو كشيدم روش... يه لحظه خواستم ببوسمش اما پشيمون شدم و از اتاقش زدم بيرون! از خودم بدم مى اومد! از اينكه اينقدر بى احساسم! از اينكه مثل بقيه ى دوستام كسى نيست كه دوسم داشته باشه! بابا كه كلا ولمون كرده و مامانم كه... هه! از اون نگم بهتره! راميارم كه فقط واسه حرص درآوردن خوبه!
رفتم سمت آشپزخونه. از آب سرد كن آب برداشتم و مى خواستم بخورم كه در خونه باز شد و صداى مامان كه آروم با يكى حرف مى زد به گوشم رسيد. فكر كردم كسى همراشه! رفتم سمت هال... حالا صداش بهتر به گوشم مى رسيد:
- شب خيلى خوبى بود... هيچ وقت فراموشم نمى شه...
هه! كاش مى شد داد بزنم تا حالا كجا بودى؟!
- نه عزيزم... منم دوست دارم... نمى شه!
آرنجامو گذاشتم رو اپن و سرمو با دستام پوشوندم... صداى مامان كه واسه كسى كه پشت خط بود بوس مى فرستاد تو مغزم پيچيد! ليوان آب و تا ته سر كشيدم و دويدم سمت اتاقم. وقتى از جلوش رد شدم نگاه پر نفرتمو تو چشاش دوختم. حالم ازش بهم مى خوره!
در اتاقو محكم بستم كه شراره بيدار شد.
شراره: چى شده روناک؟!
نفس عميقى كشيدم و گفتم: هيچى... بخواب...
شراره مشكوک نگام كرد. كلافه رفتم سمت تخت و خودمو انداختم روش. سرمو به بالش فشار دادم كه بغضم تو گلوم خفه شه! دوست نداشتم جلوى كسى گريه كنم. هيچ وقت. شراره بى خيال شد و خوابيد. و شايد هيچ وقت نفهميد من اون شب تا صبح چى كشيدم!
صبح با تن خسه و كوفته بيدار شدم. شراره رو تخت نبود. حتما رفته پايين صبحونه بخوره! چشامو با دستم ماليدم و پا شدم و رفتم تو دستشويى... صورتمو شستم و برگشتم و لباسمو عوض كردم و موهامو شونه نزده با يه كليپس بستم و رفتم پايين. صداشون از توى آشپزخونه مى اومد. صداى مامان كه گفت:"بخور خاله جون... روناكم الان پيداش مى..."
منو برگردوند به ديشب! تا وارد آشپزخونه شدم مامان حرفشو نيمه تموم رها كرد. با يه پوزخند رفتم و كنار شراره نشستم. راميار يه تيكه نون برداشت و روش كره ماليد و برد سمت دهنش.
- چندش!
- خودتى!
بهش اهمیتی ندادم و یه تیکه نون انداختم تو دهنم و با حالتی که خودمم چندشم می شد شروع به جویدنش کردم.
شراره: این چه طرز غذا خوردنه؟!
جوابشو ندادم که دوباره گفت:
- روناک ديشب چت شده بود نصفه شبى؟!
نگامو دوختم به مامان و در حالی که تو چشاش خیره شده بودم گفتم: هيچى! يكم بدخواب شده بودم!
شراره پا شد و رو به مامان گفت: مرسى شيوا خانوم! روناک من ميرم وسايلمو جمع كنم... منو مى رسونى؟!
دستشو كشيدم و نشوندمش سر جاش: بشين بينيم بابا! واسه من اداى آدماى با شخصيتو درنيار! غروب باهم ميريم بيرون! شب ميرى!
مامان يه نگاه بهم انداخت و آروم گفت: من ماشينو لازم دارم!
پوزخند زدم: كارت خيلى واجبه؟!
مامان اخم كرد: تو چت شده سر صبح؟!
يه نگاه به شراره كه با تعجب بهمون نگاه مى كرد انداختم. اگه اينجا نبود مى دونستم چطورى جوابشو بدم!چايى مو سر كشيدم... تمام گلوم سوخت. پا شدم و رفتم سمت هال. شراره هم دنبالم اومد: روناک؟!
نگاش كردم: هان؟!
- تو چرا با مادرت اينجورى حرف زدى؟!
- شرى بيخيال... تو از هيچى خبر ندارى!
- هرچى هم كه باشه مادرته... كاش منم مادرم زنده بود...
- شراره بيخى! دوست دارى امروز كجا بريم؟!
- مامانت كه گفت ماشينو لازم داره!
- اون مهم نيست! سينما خوبه؟!
- نه! حوصله شو ندارم! بريم شهر بازى!
سرمو تكون دادم و رفتم سمت اتاقم:
- ديشب فيلمو ديدی؟!
- آره! خيلى مزخرف بود!
در اتاقو باز كردم كه ديدم صداى گوشيم بلند شد:
- كيه؟! كيه؟! كيهههههههههه؟!
شراره زد زير خنده: خاک تو سرت...
خودمم خنده م گرفت و رفتم سمت گوشيم. شماره رو نمى شناختم:
- بله؟!
- حيدر.... حيدر...
حيدر ديگه كيه؟! با خنده گوشى رو زدم رو اسپيكر!
زنه هنوز داد مى زد: حيدر...حيدر...
شراره دلشو گرفته بود و مى خنديد...
- خانوم...
يه لحظه ساكت شد... بعد يهو داد زد: تو كى هستى؟! گوشى شوهر من دست تو چى كار می کنه؟! كثافت... هرزه... به اون حیدر از خدا بی خبر بگو دیگه پاشو تو خونه نزاره...
دهنم وا موند! ماشالا اجازه نمى داد من حرف بزنم...
- خانوم مثل اينكه اشتباه شده!
- چی اشتباه شده؟! حیدر کجاست؟!
یه چیزی قلقلکم میداد اذیتش کنم: نمی دونم... اومممم... حمومه...
یهو جیغ زد: کثافتا. دختره ی هرزه ی... _____
وقتی دیدم اوضاع بی ریخته سريع گوشى رو قطع كردم... منو شراره يه لحظه بهم نگاه كرديم و بعد هردو زديم زير خنده! يه دفعه در اتاق باز شد و راميار اومد تو:
- روناک كامپيوترم خراب شده!
- خب به درک!
با حالت قهر رفت بيرون. واسه نهار پايين نرفتم... مامان خودش غذامونو واسمون آورد و تو اتاق خورديم... تا غروب حرف زديم و هر هر خنديديم!
بعدش زنگ زدم به نارون و گفتم واسه ساعت هفت آماده باشه كه ميريم دنبالش تا بريم شهر بازى!
مانتوى سفيد نخى مو كه تا پايين باسنم بود... يه شلوار لى تنگ مشكى با يه شال مشكى هم پوشيدم...
شراره جلوى آينه آرايش مى كرد...
- بسه ديگه شراره! بريم دير شدا!
شراره: خفه بابا! هنوز ساعت شيش نشده!
- الاغ من بخاطر خودت مى گم! بابات گير داد چرا دير كردى به من ربطى نداره ها!
رژ گونه گلبهى رو روى گونه هاش زد و گفت: بريم!
تو كفش مونده بودم! شراره به اين خوشگلى اصلا احتياجى به آرايش نداشت! شالمو مرتب كردم. شلوارم از بس تنگ بود بزور گوشى رو انداختم تو جيبش! جلو تر از شراره از اتاق زدم بيرون... مامان سوئيچو گذاشته بود رو عسلى كنار تى وى!
با پوزخند برش داشتم و زدم بيرون. كتونى آل استار سفيدمو پوشيدمو و بنداشو بستم... شراره هم چون كفششو نياورده بود يكى از كتونى هاى منو پوشيد... سوئيچو دادم دستش: ماشينو بيار بيرون!
رفت و ماشينو برد بيرون. تا از در زدم بيرون آيهان و هامون و شروين هم از خونه ى روبه رويى مون اومدن بيرون... آروم سرمو تكون دادم و رفتم سمت شراره... شراره از ماشين پياده شد و مثل من واسشون سر تكون داد...
هامون: روناک خانوم جايى تشريف مى برين؟!
ابله انگار نمى بينه چقدر به خودمون رسيديم!
- بله... ميريم شهر بازى!
شروين: چه جالب! ما هم داريم ميريم شهر بازى!
خنده م گرفت! چقدر اين شروين برخلاف قيافه ش تابلو بود! شراره سرشو انداخت پايين و آروم خنديد... روبه هامون گفتم:
- خب ديگه! بيشتر از اين مزاحم نمى شيم!
شروين يه سقلمه به آيهان زد كه آينهان بهش چشم غره زد! ولى هامون سريع گفت:
- اگه اشكالى نداره ما هم باهاتون بيايم!
سعى كردم عادى باشم: چه اشكالى داره! خوش حال ميشيم! فقط ما بايد دنبال يكى ديگه از دوستامون هم بريم!
هامون: موردى نيست! پس شما بفرمائيد ما پشت سرتونيم!
سرمو تكون دادم و رفتم سمت ماشين... شراره كنارم نشست و منم نشستم پشت رل! پامو گذاشتم روى گاز و مثل هميشه تيک آف كشيدم...
شراره با ذوق گفت: وای خدا! يعنى من خواب نيستم؟! روناک چقدر اينا نازن! ديشب از بس بخاطر اون موشه ترسيده بودم خوب نديدمشون! چقدر خوشگلن اينا خدا جون!
- خاک بر سر نديد بديدت!
خنديد: نمى دونی تو كه تيک آف كشيدى قيافه هاشون چطورى شد! مخصوصا اون يارو آهانه!
- آهان نه شراره! آيهان!
- حالا هرچى! اينم اسمه آخه؟!
 هرچى! اينم اسمه آخه؟!
دستمو بردم سمت پخش و روشنش كردم... يه آهنگ غمگين پخش شد... من كه هيچوقت گريه م نمى گرفت داشت اشكم در مى اومد!
شراره معترض آهنگو عوضش كرد: بابا يه چيز شاد بزار! شايد خدا رومونو نگاه كرد و يكى از اينا رو تور كرديم!
خندم گرفت: اين سى دى همه ش غمه!
بعد يه سى دى از لاى سى دى ها پيدا كردم: بيا! اينو بزارش!
شراره سى دى رو عوضش كرد! پيچيدم تو كوچه ى نارون اينا...
مى خواستم دستى بكشم اما پشيمون شدم... حالا اين پسرا فكر مى كنن مى خوام خودى پيششون نشون بدم جو زده مى شن! آروم پامو روى ترمز گذاشتم...
اين چى ميگه بابا؟! من كه چيزي بجز " بگو كى مى تونه تو رو ببينه عاشق چشات نشه!" نفهميدم!
صداى" كيه كيه!" گوشى م توى آهنگى كه پخش مى شد گم شد! ولى با احساس ويبره ش فهميدم كه داره زنگ مى خوره! حالا مگه مى شه از اين جيب تنگ درش آورد؟! به شراره اشاره كردم كه بره دنبال نارون!
اههههه! اين لامصب چرا در نمياد؟! بلآخره درش آوردم! پيف!
- نارون؟
شراره كه مي خواست پياده بشه پشيمون شد و نشست!
نارون: كجايى؟!
- جلوى اين خراب شده! ببخشيد يعنى خونه تون!
نارون: خاکبر سر بى اتيكتت! اومدم!
صداى آهنگو كه رو اعصاب بود كم كردم! ولى هنوز شنيده مى شد!
گوشى رو قطع كردم و از پنجره به پشت سرم نگاه كردم! آيهان كه پشت رل نشسته بود زل زده بود به چشام! نگامو ازش گرفتم و روبه شراره گفتم:
- به نارون لو نده اينام باهامونن!
شراره سرشو تكون داد كه نارون از در اومد بيرون! او له له! يه طرف سرش كه سه رديف بافت آفريقايى بود و از اون ور سرشم يكم از موهاشو شلاقى اتو كرده بود و از شالش ريخته بود بيرون!
از آرايشم كه ماشالا هيچى كم نزاشته بود! به به! نگام بى اختيار كشيده شد سمت بزغاله ها! ( آيهان و هامون و شروين ) هامون كه داشت با چشاش نارونو قورت مى داد! نوش جان هامون جان! تقريبا مطمئن بودم نارون مخشو ديليت كرده!
نارون با كرشمه و ناز يه نگاه به پرادو پشت سرمون انداخت و پشت چشمى ناز كرد و در عقبو باز كرد و نشست: سلام!
منو شراره با خنده به هم نگاه كرديم و جوابشو داديم:
- سلام!
راه افتادم!
نارون: واى بچه ها اين پرادو ئه كه پشت سرمونه رو ديدين؟! سه تا پسر توشن! واى چقدر نازن بى شرفا!
شراره آروم آروم مى خنديد: راست مى گى؟!
بعد مثلا برگشت و پشت سرمونو نگاه كرد: واى راست مى گه روناک! ببين چقدر اينا مامانن!
خندم گرفته بود! پيچيدم تو بزرگراه!
نارون از بين دو صندلى خم شد جلو: روناک كورس بزار! ترو خدا!
از پيشنهادش خوشم اومد! بزار ببينيم اين بزغاله ها چند مرده حلاجن؟! پامو روى گاز فشار دادم و لايى كشيدم و دستمو از پنجره بردم بيرون و با انگشت اشاره م جلو رو نشون دادم... آيهان چراغ زد... فهميدم اونم پايه ست!
پامو بيشتر فشار دادم و انداختم تو بزرگراه چمران! يه 206 آلبالويى كه سرنشيناش دو تا دختر بودن وقتى ديدن كورس گذاشتيم واسمون سوت زدن! شراره عين اين احمق ها به جلو چشم دوخته بود... انگار اومده بود پيست...
خنده م گرفته بود! آيهان درست سمت چپم بود و 206 سمت راستم... پامو رو گاز فشار دادم... آيهان انگار نمى خواست ازم جلو بزنه چون فقط مى اومد كنارم. گاز دادم و كشيدم جلوش... نارون ذوق مرگ شد: ايول!
مى خواست لايى بكشه كه بهش فرمون دادم... از مادر زاييده نشده بود كسى كه من بهش فرمون بدم و كم نياره! اما آيهان خيلى حرفه اى بود! خيلى بيشتر از اونى كه من فكر مى كردم! وسط بزرگراه سه بار دور خودش چرخيد... با گرد و خاكى كه بلند شد نارون جيغ زد:
- ايول... ايول... ديدى روناک؟! كم آوردى! بخدا كم آوردى!
دهنم باز مونده بود... اين ديگه كيه؟! وسط بزرگراه ترافيک شده بود... بايد تا پليس نيومده بود فرار مى كرديم... سريع بهش چراغ دادم و تيک آف كشيدم و گاز دادم... 206 آلبالويى يه اومد سمت چپم و دخترى كه بغل دست راننده بود داد زد:
- ايول... ولى اون حرفه اى تر بود!
واسش سر تكون دادم و سرعتمو زياد كردم... نزديک يه پاركينگ بوديم... توى پاركينگ منتظرشون موندم... چند دقيقه نگذشته بود كه از كنارمون رد شدن... سرعتشو كم كرده بود كه بهش برسم...
از سمت راست سبقت گرفتم... هامون كه كنار آيهان نشسته بود سرشو تكون داد: خلاف؟!
خنديدم: نه اينكه تا الآن خلاف نيومديم! به راننده تون بگو كارش خيلى درسته!
هامون خنديد: بگم پر رو مى شه!
منم خنديدم: دنبالم بياين...
نارون با تعجب گفت: روناک باهاشون قرار گذاشتى؟!
شراره: واقعا كه روناک... از تو بعيد بود!شكى شد!
بعد چيزى رو كه از لباس نازنينم باقى مونده بود رو به شراره و نارون نشون دادم كه زدن زير خنده.
- زهر مار! رو آب بخندين!
- فقط داداشت حريفته!
يه مگس از جلوم رد شد. لعنتى! دو روزه اعصاب نزاشته واسه من! روى ميز كامپيوترم نشست! توى يه حركت گرفتمش تو مشتم. بلآخره گرفتمش! هورااااااا! مى خواستم بزارمش توى يه شيشه كه ديدم نيست! لعنتى فرار كرد. بلآخره مى گيرمت!
شراره: مگس نپرون! بيا واسم خط چشم بكش!
- من اگه بلد بودم واسه خودم مى كشيدم. نمى بينى هميشه مداد مى كشم به چشام؟!
نارون: بده من واست بكشم! اين بى عرضه چه كارى بلده كه اين دومى ش باشه؟!
به نظرم خط چشم سخت ترين كار دنيا بود! نه! از اون سخت تر آدامس باد كردن بود! و البته سوت زدن! اينا كارايى بودن كه هيچ وقت نتونستم ياد بگيرم! نمى دونم نارون چطورى خط چشم مى كشيد. خيلى ماهر بود. از بس آرايش كرده بود ديگه خيلى راحت آرايش مى كرد!
جلوى آينه ايستادم و به صورتم خيره شدم. چشم هام سبز و درشت و وحشى بود. بينى خوش فرمى داشتم. نمى گم سربالا و خوشگله نه! ولى زشت هم نيست! گونه هامو خيلى دوست داشتم. برجسته و ناز بودن. ولى از لب هام خوشم نمى اومد. من از لب هاى پهن و بزرگ خوشم مى اومد ولى لب هام قلوه اى و گوشتى بودن. قد نسبتا بلند و هيكل لاغرى داشتم. لاغرى م تو ذوق نمى زد ولى خب لاغر بودم ديگه! موهاى بلند مشكى داشتم كه با پوست سفيدم تضاد زيبايى ايجاد كرده بود! حالا كه فر شده بود خوشگل تر بود! يكمش رو جلوى صورتم ريخته بودم كه چسب پيشونى م زياد مشخص نباشه!
دستى به ابروهام كشيدم. قبلا پر بود ولى حالا به كمک آرايشگر خالى شده بود! يعنى تميز شده بود! در كل بيشتر از اينكه زيبا و خيره كننده باشم به قول نارون جذاب بودم! خاله شايسته مى گفت با اينكه خشنم ولى يه جور ناز و ظرافت توى كارهام بود و من اصلا از اين ويژگى خوشم نمى اومد!
نمى دونم چرا اما هميشه از ادا هاى دخترونه البته فقط لوس بازى هاشون بدم مى اومد. با طبع تند خويى كه داشتم بيشتر حال مى كردم. از بدجنس بودن خوشم مى اومد و سعى مى كردم مهربون نباشم!
شراره: چيه زل زدى به خودت خودشيفته؟!
همونطور كه جلوى آينه به نگين روى دندونم خيره شده بودم گفتم:
- بابا اين نگين دندونم ديوونه م كرده! ازش خسته شدم! همه ش تقصير نارونه ديگه! منو چه به اين كارا؟!
نارون: غلط كردى! مى خواستى نكاريش! تو كه ميخواستى رو بينى تم بزنى!
- من غلط بكنم!
شراره: دير شد ها!
از جلوى آينه رفتم كنار: من كه آماده م!
نارون سوتى كشيد: چه به خودش رسيده!
- تا چشات دربياد! ولى با اين چسب روى پيشونى م گاو پيشونى سفيدم...
شراره: حالا خوبه اونجا جنس مذكر نيست و ما داريم اينقدر به خودمون مى رسيم!
- شما دو تا عقده اى خودتونو با آرايش خفه كردين! من كه ساده م!
نارون: خدايى روناک با اينكه اصلا ازت خوشم نمياد ولى نشد نگم! تيكه اى شدى واسه خودت!
بوسى براش فرستادم: حسوووود!
شراره خنديد و گفت:
- جون شرى بيا اين برق لبو بزن! بخدا خيلى خوشگل تر مى شى!
- نچ! مى دونى كه از رژ و برق لب خوشم نمياد!
- روناک بخاطر من...
هرچقدر اصرار كرد قبول نكردم. باز اين مگسه رد شد ها!
با بچه ها پا شديم و راه افتاديم. كادو هامونو گذاشتيم پشت زانتياى مامان! شراره عقب نشسته بود و نارون جلو! نارون پخش رو روشن كرد و ولوم رو تا آخر برد بالا!
گوشم داشت كر مى شد! از جلوى هر ماشينى كه رد مى شديم با تاسف واسمون سر تكون مى دادن! حالا انگار تاحالا از اين جور چيزا نديدن پاستوريزه ها!
 
جلوى خونه ى سپيده اينا نگه داشتم. بى شعور مامان و باباشو بيرون كرده بود كه خودمون حال كنيم. با اينكه تازه اول شب بود و بچه ها همه شون نيومده بودن ولى صداى آهنگ كل ساختمون رو برداشته بود.
تقريبا فرياد زدم: چه خبره امشب؟!
نارون: چى مى گى؟!
شراره: مى گه خر تو خره امشب!
چپ چپ نگاش كردم كه گفت:
- بيا منو بخور! خب من چه مى دونم چى گفتى؟!
داد زدم: پس ببند دهنو!
ايشى گفت و ازم رو گرفت. در باز شد و سپيده و پرستو و مهناز دختر عمه ى سپيده اومدن بيرون. حالا كه در باز بود سرو صدا بيشتر شده بود. نارون داد زد:
- ما كه آخر نفهميديم تو چى گفتى؟!
نارون و شراره سپيده رو بوسيدن ولى من از تف مالى خوشم نمى اومد. واسه همين بيخيالش شدم! با هم رفتيم تو. بچه ها اومدن سمتمون و از همون جلوى در عين وحشى ها مانتومونو كندن و هولمون دادن وسط!
همونجورى مى رقصيدم كه نارون منو كشيد كنار:
- هى! يكم نگه دار واسه بعد اين انرژى رو... بيا بريم مشروب رو عشقه...
فكر كردم نشنيدم: چى؟!
- مشروب!
- مشروب؟!
- نه! نوشيدنى الكلى! يا همون انرژى زاى خودمون!
روى يه مبل نشستم: چى مى گى تو؟!
- مى گم سپيده به ميلاد (دوست پسر سپيده) گفته واسش يكم از اين چيزا بياره!
- ايول! كجا هست حالا؟!
- الان مياره!
همون موقع شراره و سپيده در حالى كه چند تا گيلاس توى يه سينى گذاشته بودن اومدن سمتمون. بامزه مى شد اگه شيما ما رو مى ديد. حتما مى خواست موعظه كنه واسمون! ايششششش! بچه مثبت! خوب شد دعوتش نكرديم! هرچند اگه دعوتش هم مى كرديم نمى اومد! مهناز هم اومد سمتمون. با خوش حالى يه گيلاس برداشتم كه ديدم شراره هم عين اين نديد بديدا داره به گيلاسش نگاه مى كنه. با حرص ازش گرفتم و خالى ش كردم تو گلدون.
داد زد: ديوونه! چى كار مى كنى؟!
- احمق! من تو رو با زور و بلا آرودم اينجا! كلى قسم خوردم واسه بابات كه كار بدى نمى كنى! حالا مى خواى مشروب بخورى؟!
نارون: واااااا! اون كه نمى فهمه!
- من كه مى فهمم! هيچ خوشم نمياد از اعتماد كسى سواستفاده كنم. همين كه آوردمت اينجا كلى عذاب وجدان واسه خودم خريدم.
سپيده و نارون و از همه بدتر شراره دهنشون باز مونده بود. تنها كسى كه بى خيال مشروب مى خورد مهناز بود. بهشون اهميت ندادم و گيلاس مشروبمو بردم سمت دهنم بخورم كه يهو نارون از دستم گرفتش:
- مگه مادر تو مى دونه اومدى زهر مارى بخورى؟!
بعد خالى ش كرد تو گلدون و ادامه داد:
- پس از اعتماد مامانت سو استفاده نكن.
سپيده: بابا من واسه اينا پول دادماااااااا!
مى خواستم بزنم پس كله ى نارون كه يه دفعه چندتا از بچه ها از اون ور سالن جيغ زدن. خونه ى سپيده اينا يه خونه ى ويلايى بزرگ بود. تمام مهمون هاش فقط بچه هاى كلاسمون بودن به علاوه ى دختر عمه ش مهناز. سر جمع بيست و پنج شيش نفر بيشتر نبوديم.
هر پنج تامون برگشتيم و به اونور نگاه كرديم. شيشه هاى سه تا از پنجره ها شكسته شده بودن. واااااااا! حالا مثلا مى گفتيم گربه شكسته! اصلا مگه گريه مرض داره شيشه بشكونه! اونم سه تا؟!
دويديم سمت بچه ها! پرستو بد بخت كه سنگى كه شيشه رو شكسته بود از بغل گوشش رد شده بود داشت سكته مى كرد از ترس! همه مون ترسيده بوديم. اينجا چه خبره!؟
رفتم طرف پنجره كه مهناز داد زد:
- نرو! شايد دزد باشه!
خندم گرفت: مگه كوره اينهمه آدمو نمى بينه؟!
يه تيكه از شيشه كه ترک خورده بود رو آروم كندم كه خوب بتونم بيرونو ببينم. خوشبختانه بيرون لامپ ها روشن بودن و مشكلى نبود. يعنى حياط اونقدر روشن بود كه بشه ديدى كى بيرونه. ولى انگار كسى نبود.
برگشتم و به بقيه كه با ترس نگام مى كردن نگاه كردم. قيافه هاشون واقعا خنده دار شده بود. سپيده مى خواست به پليس زنگ بزنه!
خودم ترسيده بودم اما مثل هميشه كه هيچ وقت احساساتم رو بروز نمى دادم به روى خودم نياوردم كه ترسيدم.
بازم برگشتم سمت پنجره كه احساس كردم يه سايه از پشت بوته ها رد شد. آب دهنمو قورت دادم. نبايد بهشون بگم. حتما خيالاتى شدم.
سپيده: روناک ترو خدا بزار زنگ بزنم 110!
بهش چشم غره رفتم: اينجا هيچ كى نيست! حتما گربه اى چيزى بوده!
متوجه ى نگاه عاقل اندر سفيه شون به خودم شدم. اما نگاشون خيلى زود خاموش شد چون برق ها قطع شدن. يا خدا! صداى جيغ بچه ها داشت گوشامو كر مى كرد. بازم بيرونو نگاه كردم. تاريک بود. ديگه هيچى معلوم نبود. داد زدم: ساكت باشين!
بچه ها ديگه جيغ نمى كشيدن! همه ساكت شده بودن. خدايا اين ديگه چه مصيبتى بود؟! يه دفعه صداى شرشر آب از حياط اوم.
سپيده زد زير گريه: همش تقصير منه! نبايد مامان اينا رو مى فرستادم!
مهناز: زنگ بزنيم به پليس!
نيلوفر: نه ديوونه! گروگان مى گيرنمون! بايد سريع فرار كنيم!
شراره: كاش من نمى اومدم. بابام يه چيزى مى دونست مى گفت نرو ها!
نارون: حالا من چى كار كنم؟! بيچاره مامان چقدر سفارش كرده بود مواظب باشم!
اينبار پرستو زد زير گريه:
- شهروز مى خواست جمعه ى هفته ى ديگه بياد خواستگاريم. قرار بود واسه عيد عقد كنيم.
خندم گرفت! هنوز خواستگارى نيومده قرار عقد هم گذاشته بودن! سپيده كه خودش گريه مى كرد سعى كرد پرستو رو دلدارى بده:
- گريه نكن پرستو! بايد فرار كنيم. يچه ها زود باشين از در پشتى فرار كنيم.
ديگه داشت حوصله م سر مى رفت از حرفاى بچه گونه شون! داد زدم:
- خفه شين ديگه!
توى اون تاركى چشم هاى گرد شده شون رو مى ديدم! يه دفعه...
 
يه دفعه برق ها وصل شد و صداى چند نفر كه" تولدت مبارک" رو مى خوندن به گوش رسيد.
همه مون با هم برگشتيم و به پسرايى كه جلوى در ايستاده بودن و بهمون مى خنديدن خيره شديم. خدا ازتون نگذره! ما هم زديم زير خنده! حالا نخند كى بخند!
من زودتر از بقيه خودمو جمع و جور كردم. پس اينا همه ش نقشه ى دوست پسر سپيده بود. اسمش ميلاد بود! حدودا بيست و پنج سالش بود و در عين اينكه قيافه ى معمولى اى داشت ولى مى شد گفت كه جذابه!
چند تا پسر ديگه هم همراش بودن. يكى شون رو مى شناختم. شهروز دوست پرستو بود.
سپيده ى لوس ديگه گريه نمى كرد. تمام ريملش پخش شده بود. دويد سمت ميلاد و كلى واسش عشوه اومد كه غافلگيرش كرده. ميلاد هم لوس تر از سپيد تولدشو بهش تبريک گفت. بچه ها ديگه نمى ترسيدن و تقريبا خوش حالم بودن! حالا اين پرستو خوب شد سنگ نخورد به كله ش! حتما شهروز پرت كرده بود!
همه خوش حال بودن. ولى من خيلى ناراحت بودم. مگه قرار نبود مهمونى دخترونه باشه؟! اگه قرار بود پسرا هم باشن خب منم با سانيار مى اومدم! نارون پخش رو روشن كرد و سپيده و ميلاد تا جون داشتن رقصيدن. بقيه ى دوستاى ميلاد هم مثل دوستاى من بساط عيش و طربشون به راه بود!
فقط من بودم كه عين ماتم زده ها روى يه مبل نشسته بودم و هى انگشت كنارى شصت پامو تكون مى دادم. نارون هميشه از اين كارم مات مى موند. آخه نمى تونست اون انگشتشو بدون اينكه بقيه رو حركت بده تكون بده! تو فكر نارون بودم كه احساس كردم يه چيزى داره روى پام وول مى خوره!
آخى! چه عنكبوت نازى! با خنده توى دستم گرفتمش و سرمو برگردوندم ببينم كى انداختتش رو پام تا ازش تشكر كنم كه با خنده دار ترين قيافه اى كه تاحالا ديده بودم روبرو شدم!
يه پسر حدودا بيست و هفت هشت ساله كه با چشم هاى مشكى گرد شده اش به من خيره شده بود. واقعا كه با اين سن و سالش خجالت نمى كشه؟! اصلا پسرا همه شون بى فكرند! همين شهروز هيچ فكر كرد ممكنه سر پرستو بشكنه و جا به جا بره به درک؟! از پسرا خوشم نمياد! نمونه ش همين راميار چندش! ولى سانيارو دوست داشتم. آخه با اينكه باهام كل كل مى كرد ولى هميشه هوامو هم داشت!
روبه پسره لبخند زدم كه گفت:
- تو از عنكبوت نمى ترسى؟!
عنكبوت رو گذاشتم رو ساعدم كه روى دستم بالا رفت!
- نه! خيلى نازه! ببين پاهاشو!
پسره انگار عجيب ترين چيزى بود كه تاحالا ديده بود! از قيافه ش خنده م گرفت! عنكبوت رو كه ديگه داشت پرو بازى درمى آورد و مى خواست بره تو لباسم رو برداشتم و پرت كردم طرف پسره كه سريع سرشو عقب كشيد. خندم گرفت.
صورتش سرخ شده بود. معلوم بود عصبانيه! آخى! حرص نخور! پوستت خراب مى شه! ولى ناكس عجب خوشتيپ و خوشگل بوداااااا! چشماى مشكى كه توى نور قهوه اى تيره به نظر مى رسيد و يه جورايى نميشد تشخيص داد چه رنگيه! بينى خوش فرم كه خيلى خوب عمل شده بود! موهاى لخت مشكى كه به طرف بالا حالتشون داده بود! لب و دهن خوشگل! اى جان! از اون هلوها بود! ديوونه هلو كه مال دختراست! به پسرا چى مى گن؟! آلو... زالو... چاغاله... تاپاله... حالا هرچى! اين واسه من هلو اِ!
- من از عنكبوت نمى ترسم ولى مثل اينكه شما مى ترسين!
- نه! ولى اگه يكى يه دفعه پرتش كنه سمتم شوكه مى شم!
عنكبوت رو از روى دسته ى صندلى برداشتم و شوتش كردم:
- پروفسور...
با تعجب نگام كرد.
- يعنى... آها... من اسمتون رو نمى دونم...
خيلى جدى گفت: بِرسامم!
با اينكه نمى دونستم معنى اسمش چيه ولى گفتم:
- آها... منم روناكم...
- روناک... يه اسم كردى... كردى؟!
- نخير.... نمى دونم كى به بابام جو داده بود كه اسم كردى واسم گذاشت.
خنديد... مرض! چرا مى خنده؟! با اخم گفتم:
- چرا عنكبوتو انداختى رو پام؟!
چند لحظه نگام كرد و بعد با تمسخر گفت:
- من؟! دوستت اين كارو كرد...
تعجب كردم. حتما كار شراره بود. مى خواست تلافى كنه كه چرا نزاشتم مشروب بخوره... مگه شراره نمى دونست من عاشق اين حيوونكى هام؟!
- چرا فكر كردى من اين كارو كردم؟ يعنى اونقدر احمقم كه وقتمو با يه دختر بچه ى لوس بگذرونم؟!
خيلى بهم بر خورد؟! من كجام لوس بود؟! با صداى بلندى گفتم:
- حواستو جمع كن وگرنه...
- وگر نه چى؟!
همون لحظه يه پسر ديگه كه نمى شناختمش اومد سمتمون:
- برسام معرفى نمى كنى؟!
برسام بهش چشم غره رفت كه پسره با تعجب گفت:
- تو چه مرگته باز؟!
- نويد...
- نويد و درد....
برسام همچين نگاش كرد كه نويد گفت:
- غلط كردم... خانم شما خوب هستين؟!
خندم گرفت: ممنون! شما خوبين؟!
- هى! يه جورايى شاديم! من نويدم! و شما؟!
- روناک...
- روناک... اسم قشنگى دارين!
- ممنون!
برسام كه ديد ما داريم با هم حرف مى زنيم راشو كشيد و رفت. ايش! واسه من قيافه مى گيره! حالا خوبه ازش خواستگارى نكردم. پدر سگ چه اخمى هم كرده واسه من! نشونت مى دم حالا!
سانى كجايى؟! اى كاش سانى بود تا با هم حالشو مى گرفتيم! گوشيمو از توى كيفم در آوردم. نويد با اون چشم هاش داشت منو قورت مى داد... نوش جونت عزيزم ولى زياديت مى شم. پا شدم و به بهانه ى دستشويى رفتن ازش دور شدم. نه به اون برسام عتيقه كه اصلا منو تحويل نگرفت و نه به اون نويد كه داشت منو مى خورد با چشاش! سه تا بوق خورده بود. اه! چرا جواب نمى دى پس؟! اِه! جواب داد!
اِه! جواب داد!
- هان؟!
- هان و مرض! اين چه طرز حرف زدنه؟!
- اِ! روناک تويى؟! فكر كردم نازن...
حرفشو تموم نكرد.
- نازن؟! نامرد شنيده بودم اما نازن نه! اصلا مگه شمارمو نديدى؟ حالا كيه اين نازن؟
- ناز...
- ناز و درد... ناز ديگه كيه؟!
دستپاچه گفت: ناز... ناز...
- دارى واسه من ناز مى كنى؟!
خنديد: اصلا مگه تو مهمونى نيستى؟!
- وااااااااا! گوشات كر شده؟! يعنى صداى آهنگو نمى شنوى؟!
نفسشو با صدا داد بيرون: روناک چى كار دارى؟!
- مياى اينجا؟!
با تعجب گفت: چى؟! مگه مهمونى تون دخترونه نيست؟!
با حرص گفتم: چرا! مى خوايم تو رو... لا اله الا الله! خب قاطى شد يهو! حالا مياى يا نه؟!
- چرا زودتر نگفتى؟! كى اومدن؟!
- يک ساعتى مى شه!
- يک ساعته؟! آخه چرا بهم زنگ نزدى تو؟!
- سانى مياى يا نه؟!
- اومدم!
رفتم سمت بقيه! چشمم به اولين كسى كه خورد برسام بود... چه اسمى داره! اه اه! نگاه كن چطورى نشسته! انگار از دماغ فيل افتاده! چه اخمى كرده! عتيقه! منم اخم كردم...
رومو برگردوندم و رفتم سمت بچه ها! نمى دونم چرا اينقدر ساكت شده بودم. من از همه شون پر انرژى تر و شيطون تر بودم...
كيک رو آوردن و سپيده با هزار جور لوس بازى بريدش. حالا اگه من فردا به مامانت نگفتم پسر آوردى خونه! آخه احمق جون لا اقل فكر ما رو بكن. اين دوستاى ميلادم كه ماشالا انگار نه انگار خودشون خودشونو دعوت كردن. از ما راحت ترن واسه خودشون! آى يه آشى من واسه اين سپيده بپزم...
كنار شراره نشستم. چند تا از بچه ها سوت مى زدن. جلف تر از اينا من نديده بودم تا حالا. يكم حيا ندارن اين بى شعورا. شراره كه هى الكى واسه خودش مى خنديد. اينم خل بوداااااا! خب اينا همديگرو دوست دارن تو چرا ذوق مى كنى؟!
گوشيم زنگ خورد! سانى بود. آدرس مى خواست. براى اينكه راحت تر حرف بزنم يه گوشه ايستادم. سانى گفت كه چند دقيقه ديگه مى رسه.
گوشى رو قطع كردم و رفتم تو حياط تا وقتى اومد خودم درو واسش وا كنم. اين سپيده كه مهمون نوازى از سرو كولش مى باريد... آخى! چقدر اينجا خنكه. خفه شدم اون تو. هنوز خرده شيشه ها تو حياط بود. بايد امشب با بچه ها جمشون كنيم. اين پسراى كله خر نمى دونم حالا چرا شيشه ها رو شكوندن. نگفتن ميره تو پاى يكى؟! خيلى بى فكرن!
سانيار تک زد. رفتم و درو واسش باز كردم. با ديدن من به جاى سلام اخم كرد. چه مرگشه اين؟!
- عليک سلام!
- اين چيه تو پوشيدى؟!
به لباسم نگاه كردم:
- والا معمولا لباسو مى پوشن!
- يقه ش چرا اينقدر بازه؟!
- چرا شو نمى دونم! ولى فكر كنم مدلشه ديگه! اصلا تو چرا هى گير مى دى؟!
يه بسته ى كادوپيچ كه دستش بود رو داد بهم. ا! كادو هم كه خريده! خيلى جدى گفت:
- چند نفرن؟!
- پونزده بيست تا!
نفسشو با حرص داد بيرون: تا كى بايد بمونى؟!
اين ديگه پر رو شده! اصلا نبايد بش زنگ مى زدم تا حالش جا مى اومد...
- تا صبح.
چشم هاش گرد شد: من كه صبح كلاس دارم.
- به جهنم. تو چرا امشب اينجورى شدى؟!
اومد سمتم. دستمو گرفت و موهامو كنار زد: ببخش اعصابم خرابه!
- آها! قضيه ى همون نازه ديگه ... نه؟!
خنديد: نه بابا! تمومش كردم!
صورتشو آورد جلو. اين ديگه چى مى گه؟! يعنى چى كار مى كنه؟! ديدم به لبام خيره شده! يا خداااا! سانيار كه اينجورى نبود. حالا چه خاكى تو گورم كنم؟! بدبختى هيچ كى هم اينجا نيست! دستشو آورد بالا سمت لبم و آروم كشيد روش!
- روانى چى كار مى كنى؟!
خنديد: هيچ وقت نمى تونى يه چند دقيقه جدى باشى!
- تو كه مى گفتى من خشنم.
- مى خواى اما نمى تونى!
لبامو جمع كردم: تو امشب يه چيزيت مى شه! اصلا چرا رو لبام دست كشيدى؟!
- رژت زياد بود...
دهنم وا موند. من كه اصلا رژ نزده بودم. اينم مخش پاره سنگ برداشته! ديدم جلوتر از من داره مى ره. يكم دويدم و از پشت دستشو گرفتم.
- حالت خوبه؟!
خيلى سريع گفت: نه!
- معلومه! آخه من كه اصلا رژ نزدم.
جا خورد. اما سعى كرد به روى خودش نياره.
- سانى؟!
- جونم؟!
ديگه داستم مى مردم از تعجب. اين چرا عصبانى نشد اينجورى صداش كردم؟!
- بخدا حالت خوب نيست!
- من كه بت گفتم!
دستمو گذاشتم رو پيشونى ش: ببينم تب نداشته باشى دكى!
خنديد و دستمو گرفت تو دستش. دستش داغ نبود. سرد هم نبود. خيلى معمولى بود. تو چشاش نگاه كردم. نگاشم داغ و سوزان نبود. پس چه مرگشه؟! اصلا من چرا دارم دنبال نگاه داغ و سوزان مى گردم؟! نگامو روى هيكلش سر دادم. خندم گرفت. شلوارشم كه مشكلى نداره...
خاک تو سرم! بى حيا شدم رفت. از كارى كه كردم خيلى خجالت كشيدم. سرمو انداختم پايين. خدا رو شكر نفهميد داشتم به چى نگاه مى كردم! خدا يا توبه! تو به! من چرا بى حيا شدم؟! همش تقصير اين نارون بى شعوره كه بهم گفت توى اين جور مواقع كه پسرا حالت عادى ندارن به شلوارشون نگاه كن... لبمو گزيدم:
- سانى؟!
- صد بار بت گفتم اينجورى صدام نكن!
آخيش! خودشه! حالا خوبه دو دقيقه پيش گفت:جونم؟!
ترجيح دادم كارى به كارش نداشته باشم. همون جور كه مثل بچه ها لى لى كنان به طرف ساختمون مى رفتم گفتم: اگه خسته شدى بگو بريم آخه فردا كِلا...
هنوز حرفم تموم نشده بود كه سانيار دستمو كشيد: روناک تو ديگه بزرگ شدى! چرا لى لى مى كنى؟!
- وااااااا! خب دوس دارم! بخدا تو يه چيزيت هست!
اخم كرد: هى مى گه يه چيزيت هست! برو تو ديگه!
- برو بابا! راستى برادر ديوونه ى من كجاست؟!
- كجا بايد باشه؟! پيش سيناست ديگه!
داخل شديم. تقريبا همه ى نگاه ها برگشت سمتمون. از جمله نگاه برسام. حالا اينم اسمه تو دارى؟! آدم نمى تونه تلفظش كنه!
سپيده: اااااا! سانيار تويى؟! خوبى؟!
- نه عمه شه! حالشم بده!
چپ چپ نگام كرد:
- من با تو حرف زدم؟!
- نه! من كه با تو حرف زدم!
سانيار با همه سلام و احوال پرسى كرد و تولد سپيده رو بش تبريک گفت. منم كادو ش رو پرت كردم بغلش كه بهم چشم غره رفت و از سانيار تشكر كرد. سانيار آروم كنارم نشست و دم گوشم گفت:
- فقط يک ساعت ديگه مى مونيم.
- چى؟! ما هنوز شام نخورديم!
- همين كه گفتم!
مى خواستم جوابشو بدم كه همون لحظه سپيده همه رو واسه شام دعوت كرد. با سانيار پا شديم و رفتيم كه شام بخوريم. برعكس من كه خودمو با غذا خفه كردم سانيار چيز زيادى نخورد. امشب حال و هواش يه جور ديگه بود... سانيار صبح نبود. هرچى بود زير سر اين" نازه" بود! يادم باشه سر فرصت ازش بپرسم " نازن" كيه؟!
وقتى احساس كردم ديگه نمى تونم چيزى بخورم به سانيار گفتم كه بريم.

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 0
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2
  • بازدید ماه : 2
  • بازدید سال : 2
  • بازدید کلی : 28